من و تو...

دو خط موازی هستیم

من و تو

و هیچگاه، هیچگاه به هم نخواهیم رسید

از بچگی ریاضیم خوب بود و ازهمون بچگی خوب می دونستم که دو خط موازی هیچوقت به هم نمی رسن ولی انگار هر چی بزرگتر می شم سعی دارم این حقیقت رو انکار کنم. پیچیده ترین بیراهه ها و مشکلترین مسیر ها رو که حتی واسه عبور بعضیاشون باید از روی احساسات و غرورم بگذرم رو به قیمت رسیدن پشت سر گذاشتم،مدام مسیرها رو عوض کردم تا شاید برسم ،برسم به اونجائی که دلم می خواست ،تلاش کردم و آرزوشو داشتم ولی انگار این رو نمی خوام بفهمم که تو هم همزمان با من مسیرتو عوض می کنی برای نرسیدن. تو منو به سمت مسیر هایی می کشونی که برای رسیدن بهش باید خیلی چیزا رو از دست بدم.من شهامت از دست دادن رو دارم ولی می دونم باز نخواهم رسید.تصمیم (هر چند بس دشوار) گرفتم دیگه تلاشی واسه رسیدن به این مسیر بی سر انجام نکنم( قبلا گفته بودم روزگار طراحی زندگی ما رو به عهده گرفته و گاهی نقشه های رویایی و زیبایی که مدتها واسه کشیدنشون وقت و احساس صرف کردیم مهر ابطال روشون می خوره و هرگز به مرحله اجرا در نمیان ).دیگه غرورمو بیشتر از این نمی شکنم،غرور بشکسته از اوهام و نادانی ها.چرا من که همیشه واسه دیگران دم از منطق و عقل و از اینجور حرفا می زدم حالا نباید هیچ حرف منطقی و عقلانی رو واسه ادمه مسیرم قبول کنم در حالی که مطمئنا موفق تر خواهم بود .ولی ما ادمای ... حتما باید همه چیز رو تجربه کنیم تا رها کنیم و رها شیم ولی به چه قیمت؟وچرا؟

نه هرگز!

دیگه این مسیری که انتخاب کردم عوض نمی شه حتی اگه بدونم تا ابد نخواهم رسید.

هرگز.

گفتمش سیر ببینم شاید از دل برود

آنچنان جای گرفته است که مشکل برود

ببار باران

آه ای باران ببار

ببار

ابر دل من هم خیال باریدن دارد

ابر سیاه و سنگین

تو هم ببار بر دل افسرده من

و بشوی غم هایم را

و دوباره دلم را شاداب کن شکوفا کن

از خوشی ها   از زیبایی ها

آه ای باران ببار

ببار ببار...

 

کدامین فردا؟!

از امروز که به فردا نگاه می کنم ، حس می کنم فردا روز دیگری است.

بهترین روز برای یکرنگ شدن، پاک شدن، صمیمی شدن ، عاشق شدن،و ...!

امروز که در کوچه ی زندگی می رفتم برایم چاهی افکندند و من در آن افتا دم و هیچکس نبود که مرا بیرون بیاورد و هیچگاه نتوانستم بیرون بیایم.

فکر کردم فردا کسی خواهد امد و مرا نجات خواهد داد، ولی چه خیال باطلی!

امروز هر چه فکر می کنم برای فردا غلط از آب در می آید . هر روز به فکر فردایم ولی فردایی که من منتظرش هستم هرگز نخواهد آمد.

اخر فهمیده ام لازم نیست ما برای آینده نقشه بکشیم.زندگی خود در ترسیم نقشه ها استاده و در به هم زدن خطوط آنچه ما کشیده ایم و اندیشیده ایم مهارت کافی داره.

چرا هیچکس حاضر نیست هیچکس را درک کند؟

چرا باید هیچ  چیز هیچکس به هیچکس ربطی نداشته باشد؟

 

من هستم، او نمی آید.

او هست، من نمی رسم!

چرا اینگونه است؟

باز همان حکایت همیشگی،کاش...

کاش قایدوب بیرده اوشاخ اولیدیم

   بیر گل آچوب اوندام صورا سولیدم 

                                                         (بابا طاهر)