صبر

تنها واژه باقیمانده اعصار که

هنوز رنگ و بویی از آن به جا مانده و

هنوز کور سوی امید با وجود آن درخششی می یابد

امید که آن نیز همچون...

از وجودهامان رخت بر نبندد و

روزگار حسود اسوه هایش را

همچون دیگر اسوه های تاریخ

به دست فراموشی نسپارد و

فراموشمان نشود

تنها سرمایه ای که امید به زنده ماندن و زندگی کردن را

در ما تقویت می بخشد

برای روزهایی سراسر شادی و خوبی

صبر

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود،گرچه آدم زنده بود

سکوت

 

غباری از فراموشی آیینه ها را فرا گرفته است

و فراموش شده،چهره های واقعیمان

دیگر حتی جرات نمی کنیم خودمان را ببینیم

گویی همه خفته اند

همه خاموشند

گاه گاهی

مردمانی فریادی بر می آورند

اما برای گوشهایی که کر شده اند

گوشهایی که نمی خواهند بشنوند

کاش بیدار شوندآنهایی که خفته اند

بینا گردنند آنهایی که نمی بینند

و بشنود گوشهایی که کر شده اند

زندگی شده رنگی از

دروغ، فریب، تظاهر، غفلت و ..................

من سکوت می کنم

سکوتی سنگین تر از فریاد

شاید گوشهای کر صدای سکوت را بهتر بشنوند.

زندگی شده

خستگی، یکنواختی، تحمیل

ترس ،دلهره، وحشت

خود را به ندیدن زدن و بدتر از همه فرار...

چرا؟؟؟!!!

(این پست رو می خواستم واسه دوستی کامنت بذارم،چون طولانی شد ترجیح دادم تو وبلاگ خودم بذارم.)

من و تو و دوست

من وتو!

چگونه زاده شدیم و

چطور معنایمان کردند؟

نمی دانم.

من خودم را و تو را

تا آجایی که عقل خردسالم دریافته معنا می کنم.

من،

مغرور

خود خواه

در حسرت آنچه از دست داده ام و

در آرزوی آنچه می خواهم

در آرزوی روزهای خوش کودکی

آنگاه که پر بودم از حس بودن

پر بودم از بازیهای کودکی بدون دغل

پر بودم از دوستی های بی توقع و مهربانی ها

و حالا

حالا در تمنای یافتن و رسیدن

به چه چیز، نمی دانم.شاید

شاید یک کشف جدید

تا دریابم آنچه ارزش داشته و

آنچه تلاش برای رسیدن به آن بیهوده بود و وقت تلف کردن.

و تو،

بزرگ

دست یافتنی ولی دور

معنی همه ی داشته ها و نداشته ها

دوستدار هر آنکه دوستت دارد و

آنقدر خوب که حتی

هر آنکه از تو گریزان است.

دور از همه و با همه

هیچ کجا و همه جا.

چشمان بصیرتی نیاز است تا این همه را ببیند،نه فقط نگاهشان کند.

آن را به من عطا کن.

تو!

و دوست،

هر چند این روزها نادر و کمیابند ولی،

واقعیشان یک هادی است

از جانب تو

تا عقل خفته ی مرا بیدار کنند،

تا به من بفهمانند که ارزش خودم، بیشتر از آنست که

مرا غمگین و افسرده کند

بیشتر از آن چیزی که زنجیرهای تعلق و وابستگی را

به پایم ببندد و

مرا تا آنجایی پیش ببرد که

از زندگی جز مرگ نخواهم

که مرگی بی ارزش.

دوستان دعایم می کنندتااینگونه نباشم ولی

تو می دانی که

من این بحران را پشت سر گذاشته ام و

رسیده ام به آنچه تو می خواستی و من.

و شاید او؟!

دعای آنها را بپذیر و مرا رها کن

از همه ی وابستگی های بی ارزش

و تعلقات بی سرانجام.

رهایم کن.

تو!