ما بی تاب و نیایش بی رنگ.
از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما
باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو.
ما هسته ی پنهان تماشائیم.
ز تجلی ابری کن، بفرست، که ببارد بر سر ما
باشد که به شوری بشکافیم، باشد که ببالیم و
به خورشید تو پیوندیم.
باشد که...؟!
ای دور از دست! پر تنهایی خسته است.
گهگاهی شوری بوزان
باشد که شیار پریدن در تو شود خاموش.
(نیایش/ سهراب سپهری)
You, Sea and the little of Sun
Since I believe sea
I pointed more blue. So
The sun become lighter
And everything seemed deeper
You and sea
Were taking after
Just sea
It had more waves
And you
You were the greatest.
تو، دریا و کمی خورشید
از وقتی دریا را باور کردم
دریا را آبی تر کشیدم.
خورشید درخشان تر،
و همه چیز عمیق تر شد
تو و دریا
شبیه هم بودید
فقط دریا امواج بیشتری داشت
و تو
تو بزرگتر بودی.
(البته با یه روز تاخیر ولی ماهی رو ...)
دل رفت وصبر ودانش ما مانده ایم وجانی
ور زانکه غم غم توست ان نیز هم براید
هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد
کز شعر سوزناکش دود از قلم بر اید
از حاصل دنیا جز نام نمی ماند و بدبخت کسی که از او این هم نمی ماند0
انبوه غم و اندوه ،
سنگینی حجم سکوت ،
تلاطم افکار گوناگون ،
و کوله بار سنگین رویاهای دیرین ،
راه را بر من ناهموار و مقصد را بی انتها گردانده
من انتهایی نمی بینم !
ولی چرخ روزگار بدون توقف می چرخد و من ،
من باید مسیر را بپیمایم
حتی بی انتها ،
حتی بدون مقصد
و گرنه سقوط خواهم کرد
همچون سقوط یک شهاب
همچون...
و این یعنی نابودی همه چیز...
یعنی محکومیت به عدم
و این حکم منصفانه نخواهد بود.
باید تو را بجویم ،
« می دانم ، تو دست نیافتنی نیستی ،حضور گرمت همیشه حس کردنی بوده ،ولی من به اوج ندیدن رسیده ام.»
باید بیابمت ،
و دستان همیشه یاریگرت را به گرمی بفشارم
آنگاه حس خواهم کرد
کوله بارم سبک گشته ،
پر از خالی !
خالی از غم و اندوه ،
سکوت و تنهایی ،
رویاهای محال و مضحک ،
و افکار متلاطم و ...
آنگاه خواهم رسید
به اوج همه زیبایی ها.