باید بروم

رنجیده ام و

خسته، از خودم، از زندگی

نه، از زندگی نه

شایدم زندگی از من خسته شده و دیگه نمی تونه تحملم کنه.

بوی تنهایی هم دیگه اون رنگ و بوی سابقش رو نداره، نوشته هام دیگه حرفایی نیست که دوست داشتم بنویسم انگار دارن بهم تحمیل می شن، دیگه واسم غریبه شده

کاش می تونستیم پایان زندگیمون رو هم خودمون رقم بزنیم همونطور که من قصد دارم کلبه ی تنهایی رو بفرستم جزء کلبه های متروک.

تنها اومده بود که بمونه  و تنهایی هاش رو با دیگران قسمت کنه ولی همون دیگران بدون اینکه دلایل قابل قبولی داشته باشن اون و کلبه ش روبه مرز نابودی کشیدن و ...

تنها اونقدر تو رؤیا هاش فرو رفته و به اونا دلخوش بوده که نمی تونه واقعیت ها رو تحمل کنه. باید بیدار شم باید اونقدر دور شم و تو بطن واقعیت ها فرو برم که حتی رؤیا هامم رنگ واقعیت بگیرن.رؤیاهایی که توش از صداقت و درستی و اعتماد ... خبری نباشه،رؤیاهایی که توانایی شناخت خودم و اطرافیانم رودر من ببره بالا، رؤیاهایی که...

باید برم، تا کی نمی دونم ولی باید برم .حداقل تا روزی که احساس کنم اونقدر بزرگ شدم که بتونم خیلی چیزا رو قبول کنم و حوادث نتونن رو نوشته هام تاثیری بذارن. تا روزی که حس کنم کلبه ی تنهاییم دوباره به من نیاز داره و با همون رنگ و بوی همیشگیش انتظارمو می کشه.تا روزی که... . شایدم اون روز دیگه نیاد. شایدم...

امروز مجبورم برم تا شاید فردا روزی با یه شروعی نو و زیبا برگردم.

 

از همه ی شما دوستای خوب و عزیزمم که تا امروز با من بودید کمال تشکر رو دارم، با شما خواهم بود،اما تنها کلبه م رو فرستادم به نا کجا آبادی که برای رسیدن بهش باید مسیرهای صعب العبور و پر مشقتی رو طی کنم. از همه تون هم ممنونم که تا امروز منو تحمل کردید و با من همراه بودید.

به امید روزی که دوباره با سلامی گرم، سلامی دوستانه و سلامی که بوی گرگ به مشامها نرسونه  پذیرای شما خوبان باشم.

 

همه آینه ها تاریکند

قلب ها گرد کدورت دارند

و فریب

سکه رایج بازار خداست

باز باید بروم

بروم

بروم

من به تنهایی خود معتادم

من به تنهایی خود محتاجم    

(حکایت این لبخند حکایت همون خنده ی تلخ من از...ه)

نظرات 8 + ارسال نظر
محمد رضا دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:54 ب.ظ

من همه ی پستاتو خوندم ولی الان دوس دارم کامنت هم بزارم!
فقط یه جمله :
اونم اینکه این دانش غلط یه بیراهه نکشوندت :
« تو هیچ رویائی صداقت درستی و اعتماد وجود نداره! »

علی دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:24 ب.ظ

سلام

تنها اگر کسی رو پیدا کنه که بتونه تنهایی شو با اون قسمت کنه دیگه تنها نیست که.

زندگی براساس رویاها = خانه ای روی آب

هر بار که می روی، رسیده ای

همه ی ما مسئولیم ...

...
شب شکن باش مثل مهتاب
شب به شب ستاره رو کن

! دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:59 ب.ظ http://alldaytimes.blogsky.com

سلام
* * *
خسته نباشی
...
تکراری بود
جمله خودمو می گم
وقتی که یه نفر خسته باشه
یعنی با گفتن من میشه که خستگیش تموم بشه ؟

* * *
خیلی وقت بود که این طرفا نیومده بودم
نمی گم خسته نباشی

می خوام بگم خسته نباش
... ولی یه خسته چه جوری می تونه بگه که خسته نباش
سعی کنیم که خسته نباشیم
اگر اون رفتن موقتی برای جمع کردن افکار بهتون کمک می کنه
حتماْ این کارو بکن
بعضی وقتا باید اساسی آمار خودمون بگیریم
یه رصد درست و حسابی بدون تعصب

* * *

یه نوشته ایی تو وبلاگم هست به اسم
کجایی آسمون
روی اون یه کامنت نوشته بودی
یه کامنت که من ازش امیدواری رو استنباط کردم
... اگر می تونه برای اون رصد کردن بهتون کمک کنه
یه بار نوشته خودتونو بخونید
... کجایی آسمون

در کنار خانواده
شب بهتون خوش بگذره
!

! سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:11 ق.ظ http://alldaytimes.blogsky.com

یه چیزی یادم رفت
یه لینکی هست
بعد از ظهر داشتم تو وب اونو نگاه می کردم
یه کلیپ فلش هست خیلی جالبه
پنج یا شیش دقیقه بیشتر طول نمی کشه که لود بشه
http://clips.zendehrood.com/ShowClip.aspx?ClipID=1195

اگه ازش لذت بردین یه فاتحه برام بخون
اگرم تو ذوق می زد که
... خدارو خوش نمیاد پشت سر مرده چیزی بگین
آخه ماها دستمون از دنیا کوتاه هستش

هیلا سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 11:27 ب.ظ

لبخندها بدرقه ات.روزی با لبخند باز میگردی.میدانم.تا آنروز چشم براهم

هیلا پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 12:32 ب.ظ http://hilana.blogfa.com

تنها جان حتی اگر حوصله نوشتن هم نداشته باشی باز هم بهم سر بزن که خوشحالم میکنی.در مورد ان شعر واره ها که پسندیدی.به این ادرس هم میتوانی سر بزنی.

هیلا سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:35 ق.ظ

تنها به قول خودت کی بزرگ میشی که دوباره بنویسی؟

هیلای عزیزم سلام

هر چند آرزو می کنم هیچوقت بزرگ نشم و افکارم رو هم واسه خاطر همرنگ شدن با این جماعت به قول خودشون بزرگ تغییر ندم ولی بالاخره بزرگ میشم شاید خیلی زود تصمیم بگیرم که بزرگ شدنم رو باور کنم و شاید..
آخه من ۹۹ سالمه:))

[ بدون نام ] دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 10:03 ق.ظ

کاش می شد ذره ای اندازه ی حرفهایت باشی. آن وقت...
۵ شنبه تعدادی از تناقضات. دانشگاه. نیمکت دوم دست راست
تایید شد هم خیالی نیست

من اندازه ﻲ حرفام هستم یا نیستم؟؟؟ نیستم چون همه ﻲ اون حرفام رؤیاها و آرزوهای من بودن که روی کاغذ روان می شدن ، کاش ها و کاش هایی که فقط کاش بودند.حرفایی که داد زدم و حتی به گوش خودم هم نرسید، تصمیماتی که گرفتم و هیچ وقت به مرحله اجرا نرسیدن چرا؟؟؟ جواب چراهام رو خودم می دونم، هیچی نگید.
اگه اندازه حرفام بودم هنوز ادامه می دادم ولی نیستم، تنها و به قول یکی از دوستان قلم مجازیی که بوی تنهایی باهاش نوشته می شد هیچکدوم اونقدر رشد نکرده بودن که بتتون تحمل کنن و دووم بیارن، شایدم همونطور که منظور شماست هنوز به حد اون بلوغ فکری که نشون بده اندازه ﻲ حرفام هستم نرسیدم ولی خوب همه که با یه سرعت رشد نمی کنن، من رشد فکرمم مثل خودم کنده :(( اینجوری نمی شه باید با یه هورمونی چیزی به زور رشدش بدم:))
از همه اینا گذشته ممنون از کامنتی که برام گذاشتید، تایید کردم چون ارزش تایید شدن رو داشت شاید تمام این مدت منظر یه همچین حرفی از جانب یکی بودم چون خودم جرات نمی کردم به خودم بگم می ترسیدم در مقابل خودمم جبهه گیری کنم و با خودمم قهر کنم ولی گفته بودم از انتقاد درست و مثبتی که از جانب یه دوست بشه رنجیده نمی شم.
۵شنبه. دانشگاه. انتظار...
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد