کلبه ی تنهاییم ساکت تر از همیشه است و

 من پریشان تر از آنم که با خود سخن گویم، انوقت تو!

تو که حتی در لحظات آرامش و سکوت هم درکم نکردی!

تو امروز می خوای به جبران تمام بی توجهی هات منو درک کنی ، منو بفهمی چرا؟؟؟

چون حس ترحمت گل کرده،نه.

نه تو ،نه خودم،نه هیچ کس دیگه نمی تونه منو از این پریشونی در بیاره

این هم یه بحرانه که در بحبوبه ای از حساس ترین روزها اتفاق افتاده و می گذره.

شایدم حکمتی داشته!!!

نمی دونم؟؟؟

تو خوبی می دونم ولی

ولی من نمی تونم. منو شکستن، منو ، غرورمو و احساسمو ولی نفهمیدن.

اونقدر خرد شدم که دیگه ذره های خرد شده م رو هم نمی تونم پیدا کنم

دیگه اونا رو هیچ وقت مثل قبل نخواهم دید و این زجرم می ده

حالم بده،خیلی بد.اینو بفهم

هم تو هم خیلیای دیگه

خسته م ،تنهام بذار،تنها.

تو که بهتر از همه می دونی من تو لحظات تنهایی بهتر و زودتر خودموپیدا می کنم

شاید تو این کله ی گیجم فرو بره که همه ی اینا اتفاق افتاده و تموم شده ،به همین سادگی ، بدون اینکه بفهمم چرا.

راستی چرا؟ تو می دونی؟؟؟

نه، تو هیچی نگو

دیگه حالم بهم می خوره از هر چی نصیحته. مگه خودت نصایح دیگران رو آویزه ی گوشت کردی که حالا به اسم درک کردن می خوای یه مشت دروغایی که خودت هم باورشون نداری تحویلم بدی تا شاید مثلا منو درک کرده باشی و راهنماییم ، تا مثلا بتونی  منو آروم کنی .

نه، تنهام بذار.نمی تونم

رهام کن

 

تکیه گاهم اگر امشب لرزید

بایدم دست به دیوار گرفت.  «سهراب سپهری»